بحث در مورد ... بیمعنایی، به پرسشهایی نظیر «چرا اینجا هستیم؟ اگر هیچ چیز پایدار نیست، زندگی چه معنایی دارد؟ هدف زندگی چیست؟» میپردازد. همیشه حکایت آلن ویلیس، از چوبی که برای سگش، مونتی، پرتاب میکند تا آن را پس بیاورد، مرا تحت تأثیر قرار داده است.
اگر خم شوم و چوبی بردارم، بی درنگ جلویم ظاهر میشود. حالا اتفاق مهمی افتاده، او یک مأموریت دارد... هرگز پیش نمیآید که مأموریتیش را ارزیابی کند. فداکاریاش در این است که کار را به انجام برساند. او هر مسافتی را میدود یا شنا میکند و از هر مانعی عبور میکند تا به آن چوب برسد.
و وقتی به آن رسید، برش میگرداند: چون مأموریتش فقط رسیدن به چوب نیست، بلکه باید آن را برگرداند. ولی وقتی به من نزدیک میشود، آهسته تر حرکت میکند. میخواهد آن را به من بدهد و وظیفه اش را به پایان برساند، ولی از اینکه مأموریتش تمام شود بیزار است، از اینکه دوباره در وضعیت انتظار قرار گیرد...
او خوش اقبال است که مرا دارد تا چوبش را برایش پرتاب کنم. من در انتظارم تا خداوند چوب مرا بیفکند. مدتهاست منتظرم. که میداند کِی او دوباره توجهش را به من معطوف میکند و به من اجازه میدهد - همانطور که من به مونتی اجازه میدهم - حس مأموریت یافتن پیدا کنم؟
باور به اینکه خداوند از آفرینش ما هدفی داشته، بسیار اطمینانبخش است. برای افراد غیرمذهبی مایهی ناراحتی و ناکامی است که بفهمند خودشان باید چوب خودشان را پرتاب کنند. چقدر آرامشبخشتر میبود اگر میدانستیم واقعاً جایی هدفی اصیل و ملموس برای زندگی وجود دارد تا اینکه تنها حس هدفمندی در زندگی داشته باشیم؟ نظر
اووید به ذهنم میآید:«باور به خدایان برایمان مفید است، پس بیایید به وجودشان باور داشته باشیم.»